شماره ٣٣٣: آن چشم شوخ را بين هر غمزه ايى بلايى

غزلستان :: امير خسرو دهلوی :: غزليات - بخش سوم

افزودن به مورد علاقه ها
آن چشم شوخ را بين هر غمزه ايى بلايى
وان لعل ناب بنگر هر خنده اى جفايى
هر ابرويى ز رويت محراب بت پرستى
هر تار مو ز زلفت زنار پارسايى
گويند، چيست حالت آن دم که پيشت آيد؟
چون باشد آنکه ناگه پش آيدش بلايى
اين غم که هست دانم هر دو ز تو برين دل
مى کش که ظالمى را خوش مى کنى سزايى
گر غرقه بر نياري، بارى کم از فسوسى
اى آشنات هر دم در خون آشنايى
وصلت همين قدر بس کافتادمت چو در ره
از ره کنى به يک سو سنگى به پشت پايى
سوداى زلف آن بت امشب بکشت ما را
آه، اى شب، سيه رو، پايانت نيست جايى
من خود ز محنت خود بودم به جان دگر سو
وه کز کجا فتادى بر جان مبتلايى
سلطان من توانى مهمان خسرو آيى
بيدارى است امشب در خانه گدايى



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید