زهى رويت شکفته لاله زارى
در حسن ترا گل پرده دارى
رخت را بهتر از مه مى شمارم
وزين بهتر نمى دانم شمارى
درخت صندل آمد قامت تو
که مى پيچد در او زلفت چو مارى
روان کردى سمند کامران را
نترسيدى که برخيزد غبارى
به دنبالت روان شد آب چشمم
که ريزد بر سر راهت نثارى
چو خود رفتى به تسکين دل من
خيال خويش را بفرست بارى
بخواهم يادگارى از تو، ليکن
خيال است اينکه بدهى يادگارى
دلم يک چند بود اندر پس کار
فراقت باز پيش آورد کارى
گلى نشکفته بختم را ز وصلت
ز غم هر موى بر تن گشت خارى
ز شاخ وصل چون برگى ندارم
بخواهم از جناب شاه بارى
ز بحر نظم خسرو در نثارت
کشد هر لحظه در شاهسوارى