دلى دارم در او دردى و داغى
که يکدم نيستش از غم فراغى
به هر دل از دلم سوزى بگيرد
بسوزد چون چراغى از چراغى
ازين شکرلبان شمع صورت
به بازى سوختند هر طرف لاغى
شکافندم جگر، وز غمزه گويند
جراحت را ببايد کرد داغى
کم از نظاره اي، بارى که هستت
دميد سبزه اى بر گرد باغى
رقيب روسيه را کن ز خود دور
خوى بلبل نيرزد خوى زاغى
بريزد آب خسرو چون نريزد
که گل حيف است در چنگ کلاغى