شماره ٢٩٥: چو لب زنى به مى و در ميان بگردانى

غزلستان :: امير خسرو دهلوی :: غزليات - بخش سوم

افزودن به مورد علاقه ها
چو لب زنى به مى و در ميان بگردانى
من آن شراب نگويم که جان بگردانى
مگرد ساقى ازينسان چه آرزو داري؟
که مست بى خبرم در جهان بگردانى
گران رکابى حسنت بس است مستى ما
چه حاجت است که رطل گران بگردانى
خوش آن زمان که برى نام عاشقان، وانگاه
که نام من به لب آيد، زبان بگردانى
مرا بکشتى و خصمان به خون گرت گيرند
به يک کرشمه دل همگنان بگردانى
رسد که روى بگردانى از رهي، ليکن
چگونه روى من از آستان بگردانى
فداى چشم توام وز سرم کنى زنده
گرم تو بر سر آن ناتوان بگردانى
سوار مى روى و تير آه مى بارد
تو آن نه اى که از اينها عنان بگردانى
رسيد يار، توانى که اى رقيب، امروز
بلاى آمده از عاشقان بگردانى
غلام رويم و گر ببينى آن رخ، اى زاهد
غلام تو شدم، ار چشم ارزان بگردانى
به خون خسرو مسکين، چو تشنه است، بکوش
مگر که آن دل نامهربان بگردانى



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید