آنکه جان گويند خلقي، آن تويى
وانکه شيرين تر بود از جان تويى
شهر دل ويران شد از بيداد تو
ورچه ويران تر شود، سلطان تويى
در بلاى فتنه نتوان زيستن
دير زي، گره يکى زيشان تويى
تا کيم سوزى که دل بر جاى دار
چون برين دل صاحب فرمان تويى
از گران جانى من، جانا، مرنج
چون درون جان من پنهان تويى
من خوشم، گر سوخته دارم جگر
از تو خواهم عذر، چون مهمان تويى
درد خسرو هر زمان افزون تر است
از که گيرم عيب، چون درمان تويى