نگارين مرا شد نوجوانى
که نو بادش نشاط و کامرانى
خطش پيرامن لب، گوييا خضر
برآمد گرد آب زندگانى
بميرم بر سر کويش که باشد
سگان کوى او را ميهمانى
نه بر رويت خطت، اى آيت حسن
که هست آن فتوى نامهربانى
من از باغ تو گر برگى نبندم
تو بارى بر خور از شاخ جوانى
غمى چون کوه بر جانم نهادى
تو باقى مان که من بردم گرانى
چه يارد گفت در وصف تو خسرو
که هرچ اندر دل آرم، بيش از آنى