شماره ١٩٧: رخساره چه مى پوشي، در کينه چه مى کوشي؟

غزلستان :: امير خسرو دهلوی :: غزليات - بخش سوم

افزودن به مورد علاقه ها
رخساره چه مى پوشي، در کينه چه مى کوشي؟
حال دل مسکين را مى دانى و مى پوشى
گر نرخ به جان سازي، ور عمر بها گويى
از ديده خريدارم هر عشوه که بفروشى
گفتى که ز مى هر دم سوداى دلى دارم
تا خون که خواهد بود آن باده که مى نوشى
از درد فراقت من بيم است که جان بدهم
ساقى دو سه مى برده با داروى بيهوشى
شب رفت، چراغ ما از سوز نمى شيند
اى شمع، تو هم دانم آتش زده دوشى
زين ديده بى فرمان خون چند خورم آخر
يکبار ز سر بگذر، اى سيل که بر دوشى
گر فتنه ز چشم آمد، اى دل، تو چرا مانى
ور سوخته شد عاشق، عارف، تو چرا جوشى
غم بست لبم آخر، درد دل بيماران
از ناله شود وردش، زو مرده به خاموشى
گفتم که کنم يادش تا دل به نشاط آيد
چون کار به جان آمد، خوش وقت فراموشى
گر خال بناگوشت دل بستد و منکر شد
بارى تو گواهى ده، اى در بناگوشى
خسرو، ز رخ خوبان گفتى که کنم توبه
کارى که ز تو نايد، بيهوده چرا کوشي؟



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید