مرا زان مير خوبان نيست روزى
گدايان را ز شاهان نيست روزى
به سنگى چون سگان خرسندم از دور
گرم چوبى ز دربان نيست روزى
ز من زايل کن، اى جان، زحمت خويش
چو درمانت ز جانان نيست روزى
رو، اى اسکندر، از همراهى خضر
ترا چون آب حيوان نيست روزى
به حيله چند بتوان زيست آخر
تنى دارم کش از جان نيست روزى
هوس بردم به رويش، گفت بختم
شما را از گلستان نيست روزى
دل و جان و خرد بردي، ترا باد
مرا بارى از ايشان نيست روزى
ز دردت باد روزى مند جانم
به دردى کش ز درمان نيست
چه سود از گريه خسرو در اين غم؟
چو کشتش را ز باران نيست روزى