عارض همچون نگارستان تو
شاهد حال است بر دستان تو
شب جهانى کشته اى و آنگه هنوز
بوى خون مى آيد از پيکان تو
عذر خواه آن غمزه را از ما که او
خون ما ريخت بى فرمان تو
موى بر اندام من پيکان شود
چون کنم ياد از سر مژگان تو
سنگ گوهر را به دندان بشکند
بشکند گر گوهر دندان تو
گل بخندد در چمن گر خنده اى
وام يابد از لب خندان تو
با چنين خوبى تو ز آن کيستي؟
بنده خسرو هست بارى آن تو