گر هوس بردم به رويت چشم خود بر دوختن
چشم کين توز تو نيکو داند اين کين توختن
گر بدوزى ديده از تيرم که در رويم مبين
هم به رويت گر ز رويت ديده دانم دوختن
مى خورم دود چراغ دل همه شب تا به روز
هم نمى آرم خطى از لوح صبر آموختن
بر من دلسوخته همسايه هم نايد گهى
جز به آتش خواستن يا خود چراغ آفروختن
گر تو نظاره کني، بايد مرا آتش زدن
و اندک اندک پيش تو، بل ذره ذره سوختن
وه چه خوش آيد از تو اين قدر گفتن به ناز
« بنده خسرو را که بفروشم، ولى نفروختن »