شماره ٢٨٢: اى بيخبر مشو زنفس در هواى فيض

غزلستان :: بيدل دهلوی :: غزليات - بخش ششم

افزودن به مورد علاقه ها
اى بيخبر مشو زنفس در هواى فيض
بى چاک سينه نيست و صبح آشناى فيض
اى دانه کلفت ندميدن غنيمت است
رسوا مشو بعلت نشو و نماى فيض
تنها نه رسم جودو و کرم در جهان نماند
توفيق نيز رفت زمردم قفاى فيض
همت چه ممکنست کشد ننگ انتظار
مردن ازان به است که باشى گداى فيض
صاحبدلى زگرد ره فقر سر متاب
خاکستراست آئينه را توتياى فيض
غافل مشو زناله که در گلشن نياز
مى بالد اين نهال بآب و هواى فيض
دل را عبث بکلفت اوهام خون مکن
تازنده گى است نيست جهان بيصلاى فيض
پستى دليل عافيت عجز ما بس است
افتادگى است نقش قدم را عصاى فيض
بر بوى صبح دست زدامان شب مدار
فيض است کلفتى که کند اقتضاى فيض
اى شمع صبح ميدمد از خويش رفتنى
بر اشک و آه چند گذارى بناى فيض
حسن از سواد الفت حيرت نميرود
لغزيده است در دل آئينه پاى فيض
صبح از نفس پرى به بتکلف فشاند و رفت
يعنى درين ستمکده تنگست جاى فيض
(بيدل) زتشنه کامى حرص تو دور نيست
گر بارد از سپهر فلاکت بجاى فيض



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید