شماره ٢٧٢: من و پرفشانى حسرتى که گم است مقصد بسملش

غزلستان :: بيدل دهلوی :: غزليات - بخش ششم

افزودن به مورد علاقه ها
من و پرفشانى حسرتى که گم است مقصد بسملش
زصداى خون برسى مگر بزبان خنجر قاتلش
ستم است ذوق گذشتنت زغبار کوچه عاجزى
اثرى اگر نکشد بخون زشکست آبله کن گلش
بهزار ياس ستمکشى زده ايم ساغر عافيت
چو سفينه ئى که شکستگى فگند بدامن ساحلش
خوشست آنکه خط بفنون کشى سر عقل غره بخون کشى
که مباد ننگ جنون کشى زتوهم حق و باطلش
بشهيد تيغ وفا کرا رسد از هوس دم همسرى
که گسيخت منطقه فلک زشکوه زخم حمالش
دل ذره و تب جستجو سر مهر و گرمى آرزو
چه هوس که تحفه نميکشد بنگاه آينه مائلش
بخيال آينه دل از دو جهان ستمکش خجلتم
بچه جلوه ها شبخون برم که نفس کشم بمقابلش
بهواى مطلب بى نشان چو سحر چه واکشم از نفس
که زچاک پيرهن حيا عرقيست در دم سائلش
نه سرى که ساز جنون کنم نه دلى که نالم و خون کنم
من بينوا چه فسون کنم که رود فراموشى از دلش
کسى از حقيقت بى اثر بچه آگهى دهدت خبر
بخطى که وانرسد نظر بطلب زنامه (بيدلش)



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید