شماره ٢٤٦: زبرق بى نيازى خنده ها دارد گلستانش

غزلستان :: بيدل دهلوی :: غزليات - بخش ششم

افزودن به مورد علاقه ها
زبرق بى نيازى خنده ها دارد گلستانش
شکست ما تماشا کن مپرس از رنگ پيمانش
دل و آينه رازش معاذالله چه بنمايد
کف خاکى که در کسب صفا کردند بهتانش
درين صحرا گل آسوده رنگى نقد مجنونى
که شد مژگان چشم آبله خار مغيلانش
درين بزم آبروخواهى زآئين ادب مگذر
که اشک آخر طپيدن ميکند با خاک يکسانش
گشاد دل که از ما جوهر تدبير ميخواهد
گره باقيست در کار گهر تا هست دندانش
جنون آزادئى دارد چه پيراهن چه عريانى
صدا يک دامن افشانده است بر بيداد پنهانش
چه ميدانند خوبان قيمت دلهاى مشتاقان
بکف جنسى که مفت آمد نباشد قدر چندانش
ندانم واصل بزم يقين کى ميشود زاهد
هنوز از سبحه ميلغزد بصد جا پاى ايمانش
مخور جام فريب از محفل کمفرصت هستى
شرار کاغذ است آينه عرض چراغانش
زخون هر چند رنگى نيست تيغ قاتل ما را
قيامت ميچکد هر گه بيفشارند دامانش
هجوم خط نشد آخر حجاب شوخى حسنت
که آتش در طلسم دود نتوان کرد پنهانش
برنگ بيضه طاوس چشم بسته ئى دارم
که يک مژگان گشودن ميکند صد رنگ حيرانش
توهم (بيدل) خيال چندسودا کن ببازارى
که چون آينه تمثالست يکسر جنس دکانش



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید