شماره ٢٤٢: دلى را که بخشد گداز آرزويش

غزلستان :: بيدل دهلوی :: غزليات - بخش ششم

افزودن به مورد علاقه ها
دلى را که بخشد گداز آرزويش
چو شبنم دهد غوطه در آبرويش
بجمعيت زلف مشکين بنازم
که از هر بن موست حيران رويش
چرا دل نبالد در آشفتگيها
که چون تاب زددست در تار مويش
چنان ناتوانم که بر دوش حسرت
زخود ميروم گر کشد دل بسويش
توانى به گرد خرامش رسيدن
زضبط نفس گر کنى جستجويش
بعاش زآلودگيها چه نقصان
که مژگان بود دامن تر وضويش
زتقوا نديديم غير از فسردن
خوشا عالم مستى وهاى و هويش
بميخانه وهم تا چند باشى
حبابى که خندد پرى بر سبويش
مشو مايل اعتبارات دنيا
گل شمع اگر ديده باشى مبويش
فلک خواهد ازا خترت داغ کردن
مجو مغز راحت زتخم کدويش
صبا گرد زلف که افشاند يارب
که عالم دماغ ختن شد زبويش
نگه موج خون گشت در چشم (بيدل)
چه رنگست يارب گل آرزويش



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید