شماره ٢٢٥: جوانى سوخت پيرى چند بنشاند بمهتابش

غزلستان :: بيدل دهلوی :: غزليات - بخش ششم

افزودن به مورد علاقه ها
جوانى سوخت پيرى چند بنشاند بمهتابش
نبرد اين شعله را خوابى که خاکستر زند آبش
هواى کعبه تحقيق دارى ساز تسليمى
سجود بسمل اينجا در خم بالست محرابش
بحرأت بر ميا سامان جمعيت غنيمت دان
بناى اشک غير از لغزش پا نيست سيلابش
چو آتش جاه دنيا بد مژه خواباندنى دارد
حذر از استر مخمل لباس ابره سنجابش
طريق خلق دارى سنگ بر ساز درشتى زن
نهال رأفت از وضع ملايم ميدهد آبش
بساط بى نيازى بايدت از دور بوسيدن
ندارد ليلى آن برقى که مجنون آورد تابش
درين محفل چو شمع آورده ام غفلت کمين چشمى
که تا مژگان در آتش خفته است و مى برد خوابش
ره ئى تحقيق از سير گريبان طى نمى گردد
ندارد پيچش طومار دريا سعى گردابش
بياد شرمگين چشمى قدح مى زد خيال من
عرق تا جبهه خوابانيد آخر در مى نابش
اگر اين برق دارد آتش رخسار او (بيدل)
نيابى در پس ديوار هيچ آئينه سيمابش



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید