شماره ٢٠٩: بزم امکان بسکه عام افتاده دور ساغرش

غزلستان :: بيدل دهلوی :: غزليات - بخش ششم

افزودن به مورد علاقه ها
بزم امکان بسکه عام افتاده دور ساغرش
هر کرا سرمايه رنگيست ميگردد سرش
مغز آسايش چسان بندد سرفرماندهى
کز خيال سايه باليست بالين پرش
بيحضور وصل جانان چيست فردوس برين
بى شراب لطف ساقى کيست آب کوثرش
جان فداى معجز ساقى که پيش از ميکشى
نشه در سر ميدود چون موز خط ساغرش
چون مه نو نقش چينى از جبينم گل کند
سجده دامن چيده باشد بهر تعظيم درش
حسرت عاشق چه پردازد بسير کاينات
شسته است اين نقشها را يکقلم چشم ترش
داغ حرمان شعله ئى دارم که در پرواز شوق
ظلم بر بيطاقتى کردند از خاکسترش
بسکه عاشق سرگران افتاده است از بار دل
موج اگر گردد نگيرد آب دريا بر سرش
رحم کن بر حال بيمارى که از ضعف بدن
جاى پهلو ناله ميغلطد بروى بسترش
دولت تيز جفا کيشان بدان بى غيرتى
واعظ است آن شعله کز خاشاک باشد منبرش
خواجه از چرت آحوريها همعنان فربهى است
ميرود جائى که ميگردد هبولى پيکرش
چشم حيران انتظار آهنگ مشق غفلت است
لغزش مژگان مينا انفعال مسطرش
گريه دارد عشق بر حال اسيران وفا
خس بچشم دام مى افتد زصيد لاغرش
نيست (بيدل) را بغير از خاک راه بيکسى
آنکه گاهى از کرم دستى گذارد بر سرش



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید