شماره ١٩٦: آنرا که زخود برد تمناى سراغش

غزلستان :: بيدل دهلوی :: غزليات - بخش ششم

افزودن به مورد علاقه ها
آنرا که زخود برد تمناى سراغش
چون اشک تر از رفن دل کرد اياغش
هر چرب زبانى که بشوخى علم افراشت
کردند چو شمع از نفس سوخته داغش
رحمست بر آن خسته که چون آه ندامت
در گوشه دل نيز ندادند فراغش
فرياد که در گلشن امکان نتوان يافت
صبحى که بشبها نکشد بانگ کلاغش
پيدائى حق ننگ دلايل نپسندد
خورشيد نه جنسى است که جوئى بچراغش
اين نشه زکيفيت جولان که گل کرد
تا ذره درين دشت بچرخست دماغش
حيرت چمن هستى و مخمورى وهميم
تمثال در آينه شکسته است اياغش
در مملکت سايه زخورشيد نشان نيست
اى بيخبر از ما نتوان يافت سراغش
خاکسترت از دود نفس بال فشان است
آتش قفس فاخته دارد پر زاغش
از شيون رنگين وفا هيچ مپرسيد
دل آنهمه خون گشت که بردند بباغش
(بيدل) من و بزمى که زيکتائى الفت
خاکستر پروانه بود باد چراغش



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید