شماره ١٩٣: نيست بيشور حوادث آمد و رفت نفس

غزلستان :: بيدل دهلوی :: غزليات - بخش ششم

افزودن به مورد علاقه ها
نيست بيشور حوادث آمد و رفت نفس
کاروان موج دارد از شکست خود جرس
باغ امکانرا شکست رنگ ميباشد کمال
اى ثمر گر فرصتى دارى بکام خويش رس
تا توانى پاس آب روى سايل داشتن
خودفروشيهاى احسان به که ننمائى بکس
اى عدم آوازه قيد زندگى هم عالميست
بيضه گر بشکست چون طاوس رنگين کن قفس
مشت خونى هرزه گرد کوچه زخم دليم
حسرتست اينجا بجز عبرت چه ميگردد عسس
دستگاه سفله خويان مايه شور و شر است
خالى از عرض طنينى نيست پرواز مگس
چون بآگاهى رسيدى گفتگوها محو کن
نيست منزل جزبيابان مرگى شور جرس
بى غبارى نيست هر جا مشت خاکى ديده ايم
شد يقين کز بعد مردن هم نمى ميرد هوس
چون حبابم (بيدل) از وضع خموشى چاره نيست
صاحب آينه را لازم بود پاس نفس



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید