شماره ١٩١: گره چو غنچه نبايد زدن بتار نفس

غزلستان :: بيدل دهلوی :: غزليات - بخش ششم

افزودن به مورد علاقه ها
گره چو غنچه نبايد زدن بتار نفس
فگندنى است زسر چون حباب تار نفس
زمانه صد سحر از هر کنار ميخندد
بضبط کار تو و وضع استوار نفس
خوش آنزمان که شوى در غبار کسوت عجز
چو شعله بر رگ گردن بلند بار نفس
اشاره ايست باهل يقين زچشم حباب
که ديده وانشود تا بود غبار نفس
بسوى خويش کشد صيد را خموشى دام
سخن زفيض تامل شود شکار نفس
زموج بحر مجوئيد جهد خوددارى
چه ممکنست درآمد شد اختيار نفس
متن چو صبح در انکار هستى موهوم
گرفته است جهان را هواسوار نفس
درين محيط که هر قطره صد جنون طپش است
شناخت موج گهر قيمت وقار نفس
شب فراق توام زندگى چه امکانست
مگر چو شمع کند سعى اشک کار نفس
بچاک پيرهن عمر بخيه ممکن نيست
متاب رشته وهم امل بتار نفس
فلک بساغر خميازه سرخوشم دارد
چو صبح ميکشم از زندگى خمار نفس
تاملى نکشيده است دامنت ورنه
برون هر دو جهانى بيک فشار نفس
فروغ دل طلبى خامشى گزين (بيدل)
که شمع صرفه ندارد برهگذار نفس



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید