شماره ١٨٠: خود سر زعافيت بتکلف بريد و بس

غزلستان :: بيدل دهلوی :: غزليات - بخش ششم

افزودن به مورد علاقه ها
خود سر زعافيت بتکلف بريد و بس
آهى که قد کشيد بدل خط کشيد و بس
راه تلاش دير و حرم طى نميشود
بايد بطوف آبله پا رسيد و بس
جمعى که در بهشت فراغ آرميده اند
طى کرده اند جاده دشت اميد و بس
دل با همه شهود زتحقيق پى نبرد
آينه آنچه ديد همين عکس ديد و بس
ناز سجود قبله توفيق ميکشيم
زين گردنى که تا سر زانو خميد و بس
محمل کشان عجز فلک تاز قدرت اند
تا آفتاب سايه بپهلو دويد و بس
عيش بهار عشق زپهلو عجز نيست
در باغ نيز شمع گل از خويش چيد و بس
ما را درين ستمکده تدبير عافيت
ارشاد بسمل است که بايد طپيد و بس
هيهات راه مقصد ما وانموده اند
بر جاده ئى که هيچ نگردد پديد و بس
خوانديم بى تميز رقمهاى خير و شر
از نامه ئى که بود سراسر سفيد و بس
رفع تظلم دم پيرى چه ممگن است
هر جا رسيد صبح گريبان دريد و بس
(بيدل) پيام وصل بحرمان رساندنى است
موسى برون پرده نديدن شنيد و بس



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید