شماره ١٤٨: هواى تيغ تو افتاد تا مرا در سر

غزلستان :: بيدل دهلوی :: غزليات - بخش ششم

افزودن به مورد علاقه ها
هواى تيغ تو افتاد تا مرا در سر
بموج چشمه خورشيد ميزند ساغر
حضور منزل دل ختم جاده نفس است
پى درودن هر ريشه ميرسد بثمر
چو لاله غير سويدا چه جوشد از دل ما
حباب داغ شمارد محيط خون جگر
بگسب طينت بيمغز باب عرفان نيست
زباده نشه محالست قسمت ساغر
سخن چو آب دهد طبعهاى بيحس را
بنثر و نظم نگردد دماغ کاغذ تر
ستم بخامه کند خشکى دوات اينجا
زبان بحرف نگردد چو گوش باشد کر
نجات يافت زمرگ آنکه با قضا پيوست
بچوب دسته الم نيست از جفاى تبر
زنيک و بد مژه بستن هجوم عافيت است
خمار خواب مکش گر فگندى اين بستر
درين زمانه که غير از سلوک آفت نيست
بتيغ حادثه همواريم نمود سپر
نداشت مايده عمر بى وفا مزه ئى
نمک زدند کباب مرا زخاکستر
دراى قافله ئى رنگ سخت خاموشست
خبر مگير که از ما گرفته اند خبر
تظلم تو بجائى نميرسد (بيدل)
درين بساط باميد بخيه جيب مدر
از جيب هزار آينه سر بر زده ئى باز
اى گل زچه رنگ اينهمه ساغر زده ئى باز
تمثال چه خون ميچکد از آينه امروز
نيش مژه ئى بر رگ جوهر زده ئى باز
در خلوت شرمت اثر ضبط تبسم
قفليست که بر حقه گوهر زده ئى باز
افروخته چهره زتاب عرق شرم
در کلبه ما آتش ديگر زده ئى باز
مجروح وفا بى اثر زخم شهيد است
کم بود تغافل که تو خنجر زده ئى باز
اى خط ادبى کن مشکن خاطر رنگش
زين شوخ زبانى بچه رو سر زده ئى باز
با تيره دلى کس نشود محرم چشمش
اى سرمه چرا حلقه برين در زده ئى باز
احرام گلستان تماشاى که دارى
ايديده بحيرت مژه ئى بر زده ئى باز
خون کرد دلت سعى فسردن چه جنونست
خاکى و بآرايش بستر زده ئى باز
(بيدل) چه خيالست درين راه نلغزى
اشکى و قدم بر مژه تر زده ئى باز



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید