شماره ٢٩: وحشتم گر يک طپش در دشت امکان بشکفد

غزلستان :: بيدل دهلوی :: غزليات - بخش ششم

افزودن به مورد علاقه ها
وحشتم گر يک طپش در دشت امکان بشکفد
تا بدامان قيامت چين دامان بشکفد
اشک مژگان پرورم از حسرتم غافل مباش
ناله اندود است آنگل کز نيستان بشکفد
کو نيسم مژده وصلى که از پرواز شوق
غنچه دل در برم تا کوى جانان بشکفد
ميتوان باصد خيابان بهشتم طرح داد
يک مژه چشمى که بر روى عزيزان بشکفد
تا قيامت در کف خاکى که نقش پاى اوست
دل طپد آئينه بالد گل دمد جان بشکفد
هستى جاويد ريزد گل بدامان عدم
يک تبسم وار اگر آن لعل خندان بشکفد
گلفروشان جنونرا دستگاهى لازم است
غنچه اين باغ ترسم بى گريبان بشکفد
نالها از کلفت بيدردى دل آب شد
يارب اين گلشن به بخت عندليبان بشکفد
نيست غير از شرم حاجت ابر گلزار کرم
ميکند سائل عرق تا دست احسان بشکفد
بر دل مايوس (بيدل) پشت دستى ميگزم
غنچه اين عقده کاش از سعى دندان بشکفد
وداع سرکشى کن گر دلت راحت کمين باشد
چو آتش داغ شد جمعيتش نقش نگين باشد
زمرگ ما فلک را کى غبار حزن درگيرد
زخواب ميکشان مينا چرا اندوهگين باشد
نگاهى گر رسد تا نوک مژگان مفت شوخيها
درين محنت سرا معراج پروازت همين باشد
لب دامن نگرديد آشناى حرف اشک من
چو شمعم سلک گوهر وقف گوش آستين باشد
گرفتارى بحدى دلنشين است اهل دولت را
که تا انگشتشان در حلقه انگشترين باشد
سراغ عافيت احرام مرگم ميکند تلقين
مگر آن گوهر ناياب در زير زمين باشد
بقدر زخم دل گل ميکند شور جنون من
پر پرواز شهرت نام را نقش نگين باشد
چه امکانست سر از حلقه داغت برآوردن
سپند بزم ما را ناله هم آتش نشين باشد
درين معبد فنا را مايه تو قير طاعت کن
که چون خاکت دو عالم سجده وقف يک جبين باشد
گرت شمعيست دامن زن و گر کشتيست برق افگن
محبت جز فناى ما نمى خواهد يقين باشد
اشارت ميکند (بيدل) خط طرف بناگوشش
که هر جا جلوه صبحيست شامش در کمين باشد



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید