شماره ٣١٨: کيستم من نفس سوخته ئى منجمدى

غزلستان :: بيدل دهلوی :: غزليات - بخش نهم

افزودن به مورد علاقه ها
کيستم من نفس سوخته ئى منجمدى
دل خون گشته و گل کرده غبار جسدى
نقش تصوير خيالى ز اثر نوميدم
دعويم شوخى و مستى و ندارم سندى
وصل جستم دو جهان جلوه دوچارم کردند
چه صنمها که نديدم بسراغ صمدى
هر چه موقوف بيانست شمارى دارد
از احد هم نتوان يافت بغير از عددى
جز خاموشى که کس انگشت بحرفش ننهد
سخنى کو که ندارد ز زبان دست ردى
غنچه سرگره وهم تعلق تا چند
اى نسيم دم شمشير شهادت مددى
عرض هستيت گزندى که علاجش عدمست
نيست امروز بخود بينى ما چشم بدى
موج را عقد گهر کرد بخود پيچيدن
ميشود ضبط نفس رشته عمر ابدى
مژده عافيتى يافتم از کلفت دهر
موى چشم آينه را گشت حضور نمدى
هر کجا (بيدل) از اين باغ نهالست بلند
در هواى قد او ناله کشيده است قدى



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید