شماره ٢٧٦: زير پيراهن برون آبى شکوهى نيست عريانى

غزلستان :: بيدل دهلوی :: غزليات - بخش نهم

افزودن به مورد علاقه ها
زير پيراهن برون آبى شکوهى نيست عريانى
جنون کن تا حبابى را لباس بحر پوشانى
گل آينه را روى تو بخشد رنگ حيرانى
دهد زلفت بدست شانه اسباب پريشانى
بپاس راز اشک از ضبط مژگان نيستم غافل
بخاک افگندنست اين طفل از گهواره جنبانى
بمجنون نسبت سودا پرستانت نميباشد
زآدم فرق بسيار است تا غول بيابانى
بهر جا چاره ميجستند مجروحان الفت را
فتيله در دهان زخم بود انگشت حيرانى
سر بيمغز ما را چاره ئى ديگر نميباشد
مگر تيغى شود ناخن برين عقد گرانجانى
در بر بسته ميگويد رموز خانه ممسک
سواد تنگى دل روشنست از چين پيشانى
شمار عقده دل همچنان باقيست در زلفش
گر انگشتت شود تا شانه خشک زسبحه گردانى
ندانم آرزو تمهيد ديدار کيم امشب
چو چشم يک لب عرض و هزار انگشت حيرانى
تو از خود ناشناسى حق عزت کرده باطل
دران محفل که خاکى تيره دارد آب حيوانى
غرور طبع وانگه لاف دين دارى چه ظلمست اين
بدلها ريشه ئى چون سبحه ميخواهد سليمانى
زاظهار کمالم آب مى بايد شدن (بيدل)
لباس جوهرم چون تيغ تا کى ننگ عريانى



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید