شماره ٢٣٤: چو محو عشق شدى رهنما چه ميجوئى

غزلستان :: بيدل دهلوی :: غزليات - بخش نهم

افزودن به مورد علاقه ها
چو محو عشق شدى رهنما چه ميجوئى
به بحر عوطه زدى ناخدا چه ميجوئى
متاع خانه آئينه حيرت است اينجا
تو ديگر از دل بيمدعا چه ميجوئى
عصا زدست تو انگشت رهنما دارد
تو گر نه کوردلى از عصا چه ميجوئى
جز اين که خورد کند حرص استخوان ترا
دگر زسايه بال هما چه ميجوئى
بسينه تا نفسى هست دل پريشانست
رفوى جيب سحر از هوا چه ميجوئى
سر نياز ضعيفان غرور سامان نيست
بغير سجده زمشتى گيا چه ميجوئى
صفاى دل نپسندد غبار آرايش
بدست آينه رنگ حنا چه ميجوئى
زحرص ديده احباب حلقه دام است
نم مروت ازين چشمها چه ميجوئى
چو شمع خاک شدم در سراغ خويش اما
کسى نگفت که در زير پا چه ميجوئى
زآفتاب طلب شبنم هوا شده ايم
دل رميده ما را زما چه ميجوئى
بجز غبار ندارد طپيدن نفست
زتار سوخته (بيدل) صدا چه ميجوئى



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید