شماره ١٧١: اى بيخبر بکوش که مرد خدا شوى

غزلستان :: بيدل دهلوی :: غزليات - بخش نهم

افزودن به مورد علاقه ها
اى بيخبر بکوش که مرد خدا شوى
بنگر چه ميشوى اگر از خود جدا شوى
گر ذره محو نور شود آفتاب نيست
تا کى بصيقل آينه کبريا شوى
بيگانگيست بوى بهار تعينت
مفت تو گرد و روز برنگ آشنا شوى
در ساز کارگاه عدم انقلاب نيست
اينجا چه ديده ئى ز بقا تا فنا شوى
کم نيست اينکه از دم نارنجى امل
فقرى و پيش خود سر و برگ غنا شوى
بر فرق عزت تو نزيبد گلى دگر
اى خاک گر بهار کنى نقش پا شوى
سعى نفس رساندتنت آنسوى عدم
اين رشته تا کجا گسلد تا رسا شوى
دست طلب بدامن صد حسرت آشناست
بر خاک نه مباد غبار دعا شوى
تنهائى تو انجمن آرا نمى شود
من تا کجا بخويش ببالد که ما شوى
فرصت کفيل نيست مگر چون غبار صبح
نابرده سر بجيب تأمل هوا شوى
سرمايه تو جز عرق شرم هيچ نيست
چيزى مشو که هرچه شوى بى حيا شوى
زين بيشتر مپيچ بافسون علم و فن
اين عقده خيال جنونى که وا شوى
ناموس نيستى به تغافل نگاه دار
امروز کو سرى که تو فرداش پا شوى
شبنم بجبهه ئى که ندارد عرق کش است
(بيدل) خوش است گر تو هم آب از حيا شوى



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید