شماره ١٤٢: خلقيست محو خود بتماشاى آئينه

غزلستان :: بيدل دهلوی :: غزليات - بخش نهم

افزودن به مورد علاقه ها
خلقيست محو خود بتماشاى آئينه
من نيز داغم از يد بيضاى آئينه
بيچاره دل چه خون که زهستى نميخورد
تنگست از نفس همه جا جاى آئينه
در عالمى که حسن زتمثال ننگ داشت
ما دل گداختيم بسوداى آئينه
تا کى دل از فضولى حرصت الم کشد
زنگار نيستى مکن ايذاى آئينه
آنجا که دل طربکده عرض نازهاست
خوبان چرا کنند تمناى آئينه
دل درحضور صافى خود نشه رساست
حيرت بس است باده ميناى آئينه
آفاق شور ظاهر و مظهر گرفته است
کو حيرتى که گرم کند جاى آئينه
آنجا که صيقل آئينه دار تغافلست
پيداست تيره روزى اجزاى آئينه
عمريست از اميد دلى نقش بسته ايم
گر حسن کم نگاه فتد واى آئينه
الفت سراغ جلوه بجائى نميرسد
حيرت دويده است به پهناى آئينه
از محو جلوه طاقت رفتار برده اند
دستى بسر گرفته کف پاى آئينه
(بيدل) شويم تا نکشد دامن هوس
خودبينى ئى که هست در ايماى آئينه



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید