شماره ٨٠٠: در روز حشر سايه کوه گناه من

غزلستان :: صائب تبریزی :: غزليات - بخش هشتم

افزودن به مورد علاقه ها
در روز حشر سايه کوه گناه من
گرديد از آفتاب قيامت پناه من
انديشه از شکست ندارم که همچو موج
افزوده مى شود ز شکستن سپاه من
گر ماه و آفتاب شود هر ستاره اى
روشن نمى شود شب بخت سياه من
سوزد به ناتوانى من دل غنيم را
دود از نهاد برق برآرد گياه من
نبود به ناز بالش مردم مرا نياز
کز دست خود بود چو سبو تکيه گاه من
بر باد داد خرمن عمر من و هنوز
ساکن نمى شود نفس عمر کاه من
در چشمخانه بر در و ديوار مى تند
از دورباش ناز تو تار نگاه من
کم نيست فيض گردش تسبيح من ز جام
مخمور مست مى رود از خانقاه من
در واديى که خلق نظر بسته مى روند
باريک تر ز موى ميان است راه من
هر چند مى کشم مى گلرنگ در لباس
گل مى کند چو غنچه ز طرف کلاه من
در تنگناى سينه ازان خوى آتشين
چون موى زنگيان شده پيچيده آه من
چون شمع پيش پاى نسيم اوفتاده ام
دست حمايت که شود تا پناه من
هر چند از حجاب ندارم زبان عذر
صائب بس است خجلت من عذرخواه من



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید