شور عشق از دل ديوانه نيايد بيرون
سيل ازين گوشه ويرانه نيايد بيرون
دردنوشان خرابات مغان ستارند
که سخن از لب پيمانه نيايد بيرون
خاکساران و سرانجام شکايت، هيهات
اين زمينى است کز او دانه نيايد بيرون
آنقدر خون ز لب لعل تو در دل دارم
که به صد گريه مستانه نيايد بيرون
چشم حق بين ز صنم جلوه حق مى بيند
عارف از گوشه بتخانه نيايد بيرون
دل آزرده به پيغام تسلى نشود
از جگر تير به افسانه نيايد بيرون
هر که داند که خبرها همه در بى خبرى است
هرگز از گوشه ميخانه نيايد بيرون
عالم از حسن خداداد نگارستانى است
زين چمن سبزه بيگانه نيايد بيرون
برنگردد ز غريبى به وطن کامروا
از وطن هر که غريبانه نيايد بيرون
گر چه از جذبه حق پاى برآيد از گل
ليک بى همت مردانه نيايد بيرون
زنگ بيرون ندهند از دل خود، سوختگان
سبزه از تربت پروانه نيايد بيرون
هر که مکروه نخواهد که ببيند صائب
به ازان نيست که از خانه نيايد بيرون