شماره ٥٧٣: اى لب لعل ترا خون يمن در آستين

غزلستان :: صائب تبریزی :: غزليات - بخش هشتم

افزودن به مورد علاقه ها
اى لب لعل ترا خون يمن در آستين
هر سر موى ترا چين و ختن در آستين
گر چه دلگيرست چون شام غريبان طره اش
دارد از رخسار او صبح وطن در آستين
غيرت عشق زليخا بود مانع، ورنه داشت
بوى يوسف ساکن بيت الحزن در آستين
در گلستانى که من گريان در آيم، غنچه ها
خنده را پنهان کنند از شرمن من در آستين
دامن فانوس آن وسعت ندارد، ورنه من
گريه ها دارم چو شمع انجمن در آستين
گر به دست افتد شکستي، مى کنم در کار دل
من نه زانهايم که اندازم شکن در آستين
رشک مانع بود، ورنه تيشه من نيز داشت
نقش هاى دلربا چون کوهکن در آستين
اعتمادى نيست بر عمر سبکسير بهار
از شکوفه شاخ ازان دارد کفن در آستين
بى محرک نيست ممکن حرفى از من سر زند
گر چه دارم چون قلم چندين سخن در آستين
گر چه صائب ظاهر ما چون قلم بى حاصل است
شکرستانهاست ما را از سخن در آستين



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید