شماره ٥١٦: نيست جز لخت جگر چيزى دگر بر خوان من

غزلستان :: صائب تبریزی :: غزليات - بخش هشتم

افزودن به مورد علاقه ها
نيست جز لخت جگر چيزى دگر بر خوان من
از پشيمانى دل خود مى خورد مهمان من
در مصيبت خانه ام گرد تعلق فرش نيست
سيل خجلت مى برد از خانه ويران من
از تنور خاک، نان من فطير آمد برون
از تنور آسمان تا چون برآيد نان من
قطع پيوند تعلق کرده ام زين خاکدان
داغ دارد خار را کوتاهى دامان من
مى کند با آستين جوهر ز روى تيغ پاک
آن که مى چيند به دامن اشک از مژگان من
گريه من بحر را در حقه گرداب کرد
کيست مرجان تا زند سرپنجه با مژگان من؟
از تنور هر حبابى سر کشد طوفان نوح
چون به دريا رو نهد چشم محيط افشان من
نکهت زلف تو راه شش جهت را بسته است
از کدامين ره به هوش آيد دل حيران من؟
در سر شوريده من عقل شد سوداى عشق
ديو يوسف مى شود در پله ميزان من
صائب از بس شور معنى هر طرف انگيخته است
يادى از ديوان محشر مى دهد ديوان من



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید