شماره ٥٠٠: مى زدايد بى کسى زنگ از دل افگار من

غزلستان :: صائب تبریزی :: غزليات - بخش هشتم

افزودن به مورد علاقه ها
مى زدايد بى کسى زنگ از دل افگار من
از پرستاران گرانتر مى شود بيمار من
پرتو منت کند عالم به چشم من سياه
باشد از تردستى روشنگران زنگار من
ريشه کفرست محکم در دل سنگين مرا
چون سليمانى گسستن نيست با زنار من
نيست با اين خاکدان دلبستگى يک جو مرا
برگ کاهى مى شود بال و پر ديوار من
دارم از بيم گسستن روز و شب پاس نفس
دستباف عنکبوتان است پود و تار من
روزگار از طوطى من گر شکر دارد دريغ
حرف شيرين تنگ شکر مى کند منقار من
دولت بيدار دانند آنچه کوته ديدگان
چشم خواب آلود مى داند دل بيدار من
روى خندان من آرد خون رحمت را به جوش
دست گلچين غنچه بيرون آيد از گلزار من
آبروى من چو گوهر سر به مهر عزت است
آب برمى آرد از خود ابر گوهربار من
از صدف ترسم برآيد پوچ مانند حباب
مى خورد از بس درد خود گوهر شهوار من
ديده يوسف شناسى نيست در مصر وجود
ورنه جنس يوسفى کم نيست در بازار من
دشمن خونخوار را از عجز مى پيچم عنان
سد راه سيل گردد پستى ديوار من
مرگ هيهات است سازد از فراموشان مرا
من همان ذوقم که مى يابند از گفتار من
مى کند صائب سراغ قبله در بيت الحرام
هر که جويد مصرع برجسته از اشعار من



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید