شماره ٤٧٧: صبح شد ساقى نقاب دختر رز برفکن

غزلستان :: صائب تبریزی :: غزليات - بخش هشتم

افزودن به مورد علاقه ها
صبح شد ساقى نقاب دختر رز برفکن
زان لب شيرين، نمک در ديده ساغر فکن
آتشى در دل ز عشق لاابالى برفروز
آرزوى خام را چون عود در مجمر فکن
صيقلى کن سينه خود را ز موج اشک و آه
دفتر آيينه را در پيش اسکندر فکن
جمع کن خار و خس اين دشت را چون گردباد
در گريبان سپهر و ديده اختر فکن
از صدف آيين دشمن پرورى را ياد گير
تيغ اگر بارد به فرقت، از دهن گوهر فکن
شهپر سالک سبکبارى است در راه طلب
هر که دستار ترا خواهد، به پايش سرفکن
نعل وارونى است هر موجى درين درياى خون
هر کجا بيم خطر افزون بود لنگر فکن
آرميدن شعله را مغلوب خاکستر کند
رخنه ها در سينه افلاک، چون مجمر فکن
دولت بيدار در زير سر افتادگى است
خواب در هر جا که سنگينى کند، لنگر فکن
تا مگر صائب چراغ کشته ات روشن شود
چند روزى در گريبان خواب را اخگر فکن



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید