صبح شد ساقى بيا فکر من افتاده کن
از مى چون آفتاب اين سنگ را بيجاده کن
آب و رنگى ده غبار آلودگان زهد را
باده در قنديل و گل در دامن سجاده کن
هر که باشد مى تواند نقش را از دل زدود
از قبول نقش لوح خويشتن را ساده کن
دامن سروى به دست آور درين بستانسرا
نقد جان را صرف راه مردم آزاده کن
هيچ مرهم به ز خون گرم نبود زخم را
رخنه دل را رفوکارى به درد باده کن
در زمين ساده دهقان مى فشاند تخم را
از خس و خاشاک بى حاصل زمين را ساده کن
عقل سختى ديدگان شمشير صيقل داده اى است
مشورت زنهار با مردان کار افتاده کن
خاکسارى پيشه خود ساز چون آب روان
سرو را چون بندگان در پيش خود استاده کن
هست اگر صائب ترا در سر هواى صيد عام
دانه از تسبيح ساز و دام از سجاده کن