با کمند زلف تسخير دل افگار کن
اين کهن اوراق را شيرازه از زنار کن
نيست جرمى در جهان بالاتر از هستى تو
تا نفس در سينه دارى صرف استغفار کن
بر لب بام آ، به زردى چون نهد رو آفتاب
وقت رفتن شربتى در کار اين بيمار کن
در خراب آباد عالم آشنارويى نماند
روى چون آيينه خورشيد در ديوار کن
دزد آتشدست غفلت در کمين فرصت است
شمع بالين خود از چشم و دل بيدار کن
هيچ کس را نيست در روى زمين درد سخن
نامه خود را به کار رخنه ديوار کن
نيستى صائب حريف منت ابر بهار
کشت خود را سبز از مژگان گوهربار کن