شماره ٤٤٦: مرد غوغا نيستى سرور نمى بايد شدن

غزلستان :: صائب تبریزی :: غزليات - بخش هشتم

افزودن به مورد علاقه ها
مرد غوغا نيستى سرور نمى بايد شدن
تاب دردسر ندارى سر نمى بايد شدن
مور ازين تدبير بر دست سليمان بوسه زد
غافل از انديشه لشکر نمى بايد شدن
گوش سنگين مى شود لوح مزار باغبان
ميوه تا در باغ دارى کر نمى بايد شدن
کف ز بى مغزى سراسر مى رود بر روى بحر
مرد زندان نيستى گوهر نمى بايد شدن
تيغ موج از سنگ خارا مى شود دندانه وار
ز اضطراب بحر بى لنگر نمى بايد شدن
خسروان را عدل مى بخشد حيات جاودان
در سياهى همچو اسکندر نمى بايد شدن
پادشاه از کشور بيگانه مى دارد خطر
يک قدم از حد خود برتر نمى بايد شدن
غوطه در درياى آتش مى زند شمع از زبان
چون تهى مغزان زبان آور نمى بايد شدن
نيست زير سقف گردون جاى آرام و قرار
چون سپند آسوده در مجمر نمى بايد شدن
ظلمت ذاتى بود بهتر ز نور عارضى
همچو ماه از آفتاب انور نمى بايد شدن
دامن از دست هواى نفس مى بايد گرفت
همچو خس بازيچه صرصر نمى بايد شدن
منزل نزديک را تعجيل مى سازد دراز
همسفر با هيچ بى لنگر نمى بايد شدن
حاصل دست تهي، ز افسوس بر هم سودن است
عاشق سيمين بران بى زر نمى بايد شدن
نشکنى گر خويش را بارى خودآرايى مکن
بت شکن گر نيستى بتگر نمى بايد شدن
افسر آزادگان از ملک سر پيچيدن است
زير بار منت افسر نمى بايد شدن
لاغرى آهوى وحشى را دعاى جوشن است
از غم فربه شدن لاغر نمى بايد شدن
بوسه اى صائب ز لعل يار مى بايد ربود
تشنه از سرچشمه کوثر نمى بايد شدن



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید