شماره ٤١٩: پيش هر تلخى نريزم آبروى خويشتن

غزلستان :: صائب تبریزی :: غزليات - بخش هشتم

افزودن به مورد علاقه ها
پيش هر تلخى نريزم آبروى خويشتن
مى خورم قند از شکست آرزوى خويشتن
رشته اين تنگ چشمان رنج باريک آورد
مى کنم از جسم زار خود رفوى خويشتن
مى فشارم، گر به حرف شکوه بگشايد دهن
چون سبو دستى که دارم بر گلوى خويشتن
در کف آيينه چون سيماب مى لرزد به خويش؟
آنچنان لرزد دلم بر آبروى خويشتن
فارغم چون طوطى از حسن گلوسوز شکر
من که شکر مى خورم از گفتگوى خويشتن
در غريبى چاره گرد يتيمى چون کنم؟
من که در دريا ندارم شستشوى خويشتن
پيش آن پاکيزه دامن، خانه نارفته ام
گر چه عمرم صرف شد در رفت و روى خويشتن
نيست ممکن اين کشاکش از رگ جانم رود
تا نپيوندم به دريا آب جوى خويشتن
تا شدم چون نافه دور از ناف آهوى ختن
مى فرستم قاصدى هر دم ز بوى خويشتن
چون به رنگ زرد من بر مى خورد برگ خزان
زعفران مى مالد از خجلت به روى خويشتن
بى خبر از پيچ و تاب هم سيه روزان نيند
مى توان پرسيد حال ما ز موى خويشتن
بارها نوميد برگشتم ز دکان مسيح
به که خود باشم به همت چاره جوى خويشتن
چون غبارآلود مى گردم ز خواب بى غمى
تازه مى سازم به خون دل وضوى خويشتن
بس که صائب خويش را در عشق او گم کرده ام
مى کنم از همنشينان جستجوى خويشتن



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید