چون چشم آبگينه، هر چند پاک بينم
در پرده خجالت، زان روى شرمگينم
از زلف مشکبويان مغزم شود پريشان
تا ريشه کرد در دل آن خط عنبرينم
يک برگ کاه ايشان بى کوه منتى نيست
از خرمن بزرگان عمرى است خوشه چينم
افغان که همچو پرگار با پاى آهنين من
چندان که مى زنم دور در گام اولينم
گفتى بمير تا من از نو دهم حياتت
اى روح بخش عالم من مرده همينم!
رازى که در دلم هست صائب ز طينت پاک
چون آب مى توان خواند از صفحه جبينم