ما رنگ گل ز بوى گل ادراک کرده ايم
سير بهار در خس و خاشاک کرده ايم
چون اهل زهد شاخچه بندى نمى کنيم
ترک عصا و شانه و مسواک کرده ايم
چون ابر هر کجا قدم ما رسيده است
گنج گهر ز آبله در خاک کرده ايم
در سينه کرده ايم نهان راز عشق را
زنجير برق از خس و خاشاک کرده ايم
ما را نظر به روزن قصر بهشت نيست
تا سر برون ز حلقه فتراک کرده ايم
چون آفتاب اگر چه نداريم لشکرى
تسخير عالم از نظر پاک کرده ايم
سعى از براى رزق مقدر نمى کنيم
ما اين عرق ز جبهه خود پاک کرده ايم
نوميد نيستيم ز احسان نوبهار
هر چند تخم سوخته در خاک کرده ايم
صائب چرا قبول نگردد دعاى ما؟
ما قبله خود از جگر چاک کرده ايم