از آفتاب رنگ نبازد ستاره ام
دل زنده از محيط برآيد شراره ام
خورشيد محشرست دل آتشين من
صبح قيامت است گريبان پاره ام
نور نگاه چشم غزالان وحشيم
هم در ميان مردم و هم بر کناره ام
آن بيدلم که کشتى طوفان رسيده بود
در طفلى از تپيدن دل گاهواره ام
رطل گران خاک بود نقش پاى من
تا از شراب عشق تو مست گذاره ام
تا قامت تو سايه نيفکند بر سرم
روشن نگشت معنى عمر دوباره ام
شد برگ زرد و رنگ نگرداند ميوه ام
عمرم تمام گشت و همان نيمکاره ام
چون موج از تردد خاطر درين محيط
صائب يکى شده است ميان و کناره ام