شماره ١٧٨: از سردى جهان لب گفتار بسته ام

غزلستان :: صائب تبریزی :: غزليات - بخش هشتم

افزودن به مورد علاقه ها
از سردى جهان لب گفتار بسته ام
چون بلبل خزان زده منقار بسته ام
چوب قفس ز گريه صياد کرد گل
من دل بر آشيانه پر خار بسته ام
بر سينه سنگ سرمه زند اصفهان و من
دل بر سواد هند جگرخوار بسته ام
دست حنا گرفته گلگون به دوش من
پاداش همتى است که بر کار بسته ام
از بس شکستگي، نبود روى مجلسم
چون کاه روى زرد به ديوار بسته ام
آيينه ام ولى ز تريهاى روزگار
بر رو هزار پرده زنگار بسته ام
آن به که آب گوهر خود را نهان کنم
فرد است يخ ز سردى بازار بسته ام
داغش ز چشم شور نمکسود گشته است
گر لاله اى به گوشه دستار بسته ام
در بزم روزگار بجز سوختن چو شمع
ديگر چه طرف از دل بيدار بسته ام؟
چون نقطه تنگدل شدم از پا شکستگى
احرام سير و دور چو پرگار بسته ام
دل بد مکن که از ته دل نيست شکوه ام
اين نغمه را به زور برين تار بسته ام
در زير بار من نبود دوش هيچ کس
دايم چو سرو بر دل خود بار بسته ام
دزديده ام به سينه نفسهاى آتشين
در راه شعله سد خس و خار بسته ام
صائب ز بستن لب غماز عاجزم
هر چند کز فسون دهن مار بسته ام



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید