شماره ٢٦١: حسنى که يادش آينه حيرت آب داد

غزلستان :: بيدل دهلوی :: غزليات - بخش چهارم

افزودن به مورد علاقه ها
حسنى که يادش آينه حيرت آب داد
زان رنگ جلوه کرد که داد نقاب داد
هر جا بهار جلوه او در نظر گذشت
اشکى که سر زد از مژه بوى گلاب داد
يک جلوه داشت عاشق و معشوق پيش ازين
خون گردد امتياز که عرض حجاب داد
پرواز شوق از عرق شرم گل نکرد
خاکم غبارهاى طپيدن بآب داد
از حرص اينقدر غم اسباب ميکشم
لب تشنگى سرم بمحيط سراب داد
آخر زگريه نشه شوقم بلند شد
اشک آنقدر چکيد که جام شراب داد
زان گلستان که رنگ گلش داغ لاله است
نشگفت غنچه ئى که نه بوى کباب داد
کم فرصتى بعرض تماشاى اين محيط
آئينه خيال بدست حباب داد
از بسکه معنيم رقمى جز هوا نداشت
گردون بنقطه شررم انتخاب داد
داغم زرشک منتظرى کز هجوم شوق
جان داد اگر بقاصد جانان جواب داد
چون صبح در معامله گير و دار عمر
چندان نه ايم ساده که بايد حساب داد
(بيدل) زآبروطلبى دست شسته ايم
کاين آرزو بناى دوعالم بآب داد



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید