شماره ٢٣١: جوهر تمکين مرد از لاف بر هم ميشود

غزلستان :: بيدل دهلوی :: غزليات - بخش چهارم

افزودن به مورد علاقه ها
جوهر تمکين مرد از لاف بر هم ميشود
ما و من تا بيش ميگردد حيا کم ميشود
نيست آسان ربط قيل و قال ناموزون خلق
سکته ميخواند نفس تا لب فراهم ميشود
رفت اياميکه تقليد انفعال خلق بود
صورت سنگ اين زمان عيسى و مريم ميشود
ريشه ها دارد جنون تخم نيرنگ خيال
ميکشد گندم سر از فردوس آدم ميشود
دستگاه عشرت و اندوه اين محفل دلست
شمع هنگام خموشى نخل ماتم ميشود
حرف بسيار است اما هيچکس آگاه نيست
چون دو دل با يکدگر جوشد دو عالم ميشود
جهد ميبايد فسردن يکقلم بيجوهريست
تيغ چون ابرو زبيکارى تبر دم ميشود
اى فقير از کفه تمکين منعم شرم دار
گر به تعظيم تو برخيزد زجا کم ميشود
کاروان سبحه ام اندوه واماندن کراست
هر که پس ماند دم ديگر مقدم ميشود
بر نگرداند فنا اخلاق صافى طينتان
پنبه بعد از سوختنها نيز مرهم ميشود
بار شرم جرأت ديدار سنگين بوده است
چشم برميدارم و دوش مژه خم ميشود
وصل خوبان مغتنم گيريد کز اجزاء صبح
در بر گل گريه دارد هر چه شبنم ميشود
مگذريد از حق که بر خوان مکافات عمل
دعوى باطل قسم گر ميخورد سم ميشود
باخموشى ساز کن (بيدل) که در اهل زمان
گر همه مدح است تا بر لب رسد ذم ميشود



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید