شماره ٢٣٠: چون شمع هيچکس بزيانم نميکشد

غزلستان :: بيدل دهلوی :: غزليات - بخش چهارم

افزودن به مورد علاقه ها
چون شمع هيچکس بزيانم نميکشد
در خاک و خون بغير زبانم نميکشد
دارد بعرصه گاه هوس هرزه تاز حرص
دست شکسته ئى که عنانم نميکشد
سير شکسته رنگى من کم زسرمه نيست
عبرت چرا بچشم بتانم نميکشد
تصوير خودفروشى لبهاى خامشم
جز تخته هيچ جنس دکانم نميکشد
ناگفته به حديث جفاى پرى رخان
اين شکوه تا بمهر دهانم نميکشد
شمشير برق جوهر آهم ولى چسود
از خود گذشتنى بفسانم نميکشد
شهرت نواست ساز زمينگيريم چو شمع
هر چند خار پا بسنانم نميکشد
مشت خس ستمکش ياسم که موج هم
از ننگ ناکسى بکرانم نميکشد
در پرده ترنگ پرى خيز نغمه ايست
دل جز بکوى شيشه گرانم نميکشد
چون تيشه پيکر خم من طاقت آزماست
مفت مصوريکه کمانم نميکشد
رخت شرار جسته ندانم کجا برم
دوش اميد بار گرانم نميکشد
(بيدل) زننگ طينت بيکار سوختم
افسوس دست من زحنانم نميکشد



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید