شماره ٢٢٨: چون شرر اقبال هستى بسکه فرصتکاه بود

غزلستان :: بيدل دهلوی :: غزليات - بخش چهارم

افزودن به مورد علاقه ها
چون شرر اقبال هستى بسکه فرصتکاه بود
هر کجا گل کرد روز ما همان بيگاه بود
بر خيال پوچ خلقى تردماغ ناز سوخت
شعله هم مغرور گل از پرده هاى کاه بود
فهم ناقص رمز قرآن محبت در نيافت
ورنه يکسر ناله دل مد بسم الله بود
فقر با آن عجز بى نقش غنا صورت نبست
تا گدا گفتيم نامش در نگين شاه بود
در غرورآباد نازش هستى امکان چه بافت
هر کجا عرض کتان دادند نور ماه بود
دل بجيب محرمى آخر نفس را ره نداد
پيچ و تاب ريسمان از خشکى اين چاه بود
گرد دامانى نيفشانديم و فرصتها گذشت
دست فقر از آستين هم يکدوچين کوتاه بود
هيچ کافر مبتلاى ناقبوليها مباد
ياد اياميکه ما را در دل کس راه بود
جيب خجلت ميدرد نا قدردانيهاى درد
چون سحر ما خنده دانستيم و در دل آه بود
تا کجا هنگامه طبع فضول آراستن
عمر مستعجل زننگ وضع ما آگاه بود
مى تند (بيدل) جهانى بر تگ و تاز امل
نه فلک يک گردش ما شوره جولاه بود



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید