شماره ٢٠٤: جماعتيکه نظر باز آن برودوشند

غزلستان :: بيدل دهلوی :: غزليات - بخش چهارم

افزودن به مورد علاقه ها
جماعتيکه نظر باز آن برودوشند
بجنبش مژه عرض هزار آغوشند
زحسن معنى ديوانگان مشو غافل
که اين کبودتنان نيل آن بناگوشند
بصد زبان سخن ساز خيل مژگانها
بدور چشم تو چون ميل سرمه خاموشند
زعارض و خط خوبان جز اين نشد روشن
که شعله ها همه بادود دل هم آغوشند
مقيدان خيالت چو صبح ازين گلشن
بهر طرف که گذشتند دام بر دوشند
درين محيط چو گرداب بيخودان غرور
زگردش سر بيمغز خود قدح نوشند
زعبرت دم پيرى کراست بهره که خلق
چو جام باده مهتاب پنبه در گوشند
فريب الفت امکان مخور که مجلسيان
چو شمع تا مژه بر هم نهى فراموشند
چه ممکن است حجاب فنا شود هستى
که نقشهاى هوا چون سحر نفس پوشند
زگل حقيقت حسن بهار پرسيدم
بخنده گفت که اين رنگها برون جوشند
کسى بفهم حقيقت نميرسد (بيدل)
جهانيان همه يک نارسائى هوشند



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید