شماره ١٣١: بيا اى شعله تا دل فال وصلى از تو بردارد

غزلستان :: بيدل دهلوی :: غزليات - بخش چهارم

افزودن به مورد علاقه ها
بيا اى شعله تا دل فال وصلى از تو بردارد
که اين شمع خموش امشب نگاهى در سفر دارد
تماشاگاه معدومى زمن چيده است سامانى
که هر کس چشم ميپوشد زخود بر من نظر دارد
بدوش هر نفس از دل گرانى محملى دارم
مگر سعى شرر اين کوه را از خاک بردارد
ببوى مژده وصلت دل از خود رفته است اما
چنان نام تو ميپرسد که پندارم خبر دارد
نجوشد منت غير از اداى مدعاى من
بگاه ناله مکتوب من از خود نامه بردارد
بنوميدى هوس آواره صد گلشن اميدم
من و وامانده پروازى که در هر رنگ پردارد
بهم چسپيدن مژگان بکنج فقر ميگويد
که نى هر چند صرف بوربا گردد شکر دارد
تواز کيفيت اقبال فقر آگه نه ئى ورنه
طلسم بيدرى از هر طرف آيند در دارد
بهار جلوه از کف ميرود فرصت غنيمت دان
اگر رنگ است و گر بودامن گل بر کمر دارد
نگه در چشم آهو آب شد از رشک قربانى
که تيغش گر کند رحمى شب ما هم سحر دارد
نواى قمرى و بلبل مکرر شد درين گلشن
تو اکنون ناله کن (بيدل) که آهنگت اثر دارد



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید