شماره ٢٨١: خوشا عهدى که غم کوس تسلى ميزد و دل هم

غزلستان :: بيدل دهلوی :: غزليات - بخش هفتم

افزودن به مورد علاقه ها
خوشا عهدى که غم کوس تسلى ميزد و دل هم
بکشت نادميدن دانه ذوقى داشت حاصل هم
درشت و نرم صحراى تعلق يک اثر دارد
شلائين ترزصد خار است دامن گيرى گل هم
بافسون نفس عمرى فلکتاز هوس بودم
کنون ديدم کزين جرأت ندارم راه در دل هم
بذوق جستجوى ليلى عبرت نقاب ما
مگو مجنون بيابانى است صحرائيست محمل هم
زمينگيرى ندارد بهره راحت درين وادى
چو تار شمع اينجا جاده پرداز است منزل هم
غرور کيست سرمشق دبيرستان نوميدى
که دارد کجکلاهيها شکست فرد باطل هم
کف خاکستر پروانه ما اين نظر دارد
که برق شمع اگر اين است خواهد سوخت محفل هم
بتصوير خيال اى آئينه زان جلوه قانع شو
همان تمثال خواهى ديد اگر گشتى مقابل هم
غبارى نيست بيتابى کزين حيرتسرا جو شد
بهر کمفرصتى اينجا دماغى داشت بسمل هم
اگر از صفحه آئينه حيرت ميشود زابل
توان برداشتن از خاک راهت نقش (بيدل) هم



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید