شماره ٢٥٢: چون شمع روزگارى با شعله ساز کردم

غزلستان :: بيدل دهلوی :: غزليات - بخش هفتم

افزودن به مورد علاقه ها
چون شمع روزگارى با شعله ساز کردم
تا در طلسم هستى سير گداز کردم
قانع بياس گشتم از مشق کجکلاهى
يعنى شکست دلرا ابروى ناز کردم
صبح جنون نزارم شوقى بهيچ شادم
گردى بياد دادم افشاى راز کردم
رقص سپند يارب زين بيشتر چه دارد
دل بر در طپش زد من ناله ساز کردم
ممنون سعى خويشم کز عجز نارسائى
کار نکرده دل امروز باز کردم
رفع غبار هستى چشمى بهم زدن داشت
من از فسانه شب را بر خود دراز کردم
در دشت بى نشانى شبنم نشان صبحست
عشقت زمن اثر خواست اشکى نياز کردم
اسباب بى نيازى در رهن ترک دنياست
کسبى دگر چه لازم گر احتراز کدرم
ميناى من زعبرت در سنگ خون شد آخر
تا مى بخاطر آمد ياد گداز کردم
جز يک طپش سپندم چيزى نداشت (بيدل)
آتش زدم بهستى کاين عقده باز کردم



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید