شماره ١٥٦: بسکه بيروى تو لبريز ندامت بوده ام

غزلستان :: بيدل دهلوی :: غزليات - بخش هفتم

افزودن به مورد علاقه ها
بسکه بيروى تو لبريز ندامت بوده ام
همچو دريا عضو عضو خويش بر هم سوده ام
از کف خاکستر من شعله جولانى مخواه
اخگرى در دامن افسردگى آسوده ام
در خيالت حسرتى دارم بروى کار و بس
همچو دل يکصفحه رنگ اميد آلوده ام
سودها دارد زيان من که چون ميناى مى
هر چه از خود کاستم بر بيخودى افزوده ام
هيچکس حيرت نصيب لذت کلفت مباد
دوش هر کس زير بارى رفت من فرسوده ام
بسته ام چشم از خود و سير دو عالم ميکنم
اينچه پرواز است يارب در پر نگشوده ام
نى بدنيا نبستى دارم نه با عقبى رهى
نااميدى در بغل چون کوشش بيهوده ام
گرچه قطع وادى اميدگاهى هم نداشت
حسرت آگاهست از راهيکه من پيموده ام
در عدم هم شغل مشت خاکم از خود رفتن ست
تا کجا منزل کند گرد هوا آلوده ام
نيست باکم (بيدل) از درد خمار عافيت
صندلى در پرده دارد دست بر هم سروده ام



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید